تحلیل های برگزیده
- مجتبی تهرانی
- فرارو
- عصر ایران
- عصر ایران
- تابناک
- مسیح مهاجری
- سید مرتضی نعمت زاده
- آفتاب
- منصورون
- علی مطهری
» بازدید دیروز: 118
» افراد آنلاین: 1
» بازدید کل: 514
شهیدحمیدرضا بصیرزاده
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هردو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
شهید، همواره زنده است و روشنگر راه راستین الله است. به امید اینکه بتوانیم راه شهید را که راه انبیاء و ائمه اطهار است بپیماییم و همیشه مدافع حق و عدالت باشیم.
زندگینامه شهید حمیدرضا بصیرزاده
شهادت عروج انسان است و شهید با نوشیدن شهد شهادت با بالهای فراخ عروج میکند و به کمال والای انسانی میرسد. شهادت انتخابی است که خاصان روزگار با افکار عالی خویش این مسیر الهی را ره میسپارند و هر کسی در قاموس شهادت اذن ورود ندادهاند.
آنان که حیات دنیوی را پشت سر گذاردهاند و با دیدهی بیدار عشق مفهوم عاشقی را در چشمان مؤمن و صادق خویش یافتهاند و بار مصائب را بر خود هموار کردهاند، شاگردان مکتب خونین شهادت اند و این بار سخن از خون نامهی زندگی و نبرد شاگردی از این مکتب دشمن سوز و انسان ساز است. شهید ستارهای است که در قعر تیرگیها طلوع میکند و با پلیدیها در جنگ میشود و حمید رضا یکی از آن ستارگان درخشان بود.
حمیدرضا در 26 فروردین ماه سال 1346 در دیاری که مردم محروم آن در مقابل نیرنگهای رژیم منفور پهلوی مقاومت میکردند، یعنی اهواز، از مادری پاک و وارسته چشم به جهان گشود تا در دامان پاک این مادر درس آزادگی و حریت بیاموزد.
مادر شهید میگوید وقتی دوران بارداری حمیدرضا را میگذارندم شبی در خواب سید بزرگواری را دیدم بر اسبی سوار و بسیار نورانی بود به من نزدیک شد و سلام نمود و مرا مورد تفقد قرار داد؛ بعد که از خواب بیدار شدم به نظر میرسید که یکی از ائمه معصومین بود و تعبیر آن را ندانستم و خواب را برای کسی نقل نکردم. وقتی حمیدرضا به شهادت رسید تعبیر آن خواب را فهمیدم و متوجه رابطه این خواب با احترامی که آن سید بزرگوار به من نمود، شدم.
خانواده شهید پس از مدتی که در اهواز بودند بنا به ضرورت شغل پدرش که جهت امرار معاش به بنایی و معماری اشتغال داشت به خرمشهر (خونین شهر) مهاجرت کردند. شهید دوران مدرسه ابتدایی خویش را تا کلاس سوم در خرمشهر گذارنید. پس از دستگیری برادرش توسط ساواک و آزار و اذیت خانواده توسط عوامل رژیم منفور پهلوی، حمیدرضا کلاس سوم بود که به همراه خانواده به زادگاه پدرش یعنی دزفول، مهاجرت نمودند. وی کلاس چهارم به بعد را در دبستان رازی دزفول به تحصیل مشغول شد.
پس از مدتی انقلاب شکوهمند اسلامی به رهبری مردی راسخ، راسخی عالم و عالمی نستوه به پا شد. در این زمان، حمیدرضا با اینکه سنش برای مبارزه با طاغوت بسیار کم بود، ولی با رفتن به جلسات قرائت قرآن، تظاهرات و سخنرانیها بر علیه رژیم دوشادوش دوستان و همرزمانش شرکت مینمود. مدتی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که استکبار جهانی جنگی را که در راس آن آمریکای خونخوار قرار داشت بر مردم مظلوم ایران که تازه میخواستند طعم آزادی و آزادی و استقلال را بچشند تحمیل نمود. بسیاری از مناطق مرزی و از جمله خونین شهر به دست رژیم خونخوار صدام افتاد. دزفول قهرمان نیز مورد حملات موشکی و توپخانه دور برد بعثیون قرار گرفت. در این موقع، حمید رضا کلاس دوم راهنمایی بود. او خیلی اصرار داشت وارد بسیج و به جبهه اعزام شود تا در این دفاع مقدس و راندن دشمن از سرزمین مقدس خود سهیم باشد. حدود یک سال از جنگ سپری می شد که حمید رضا پس از اصرار فراوان توانست وارد بسیج شود و کار با صلاح را به خوبی فرا گیرد و به قول خود دیگر برای جبهه رفتن آماده شده بود. ولی از آنجا که سن ایشان کم بود، اجازه جبهه رفتن را به او نمیدادند. حمد رضا مدتی در مسجد محل سکونت شبها به نگهبانی و روزها به تلاش پیدرپی گذرانید. به این امید که اجازه جبهه رفتن را به وی بدهند. در این مدت که در مسجد فعالیت میکرد، به درس خواندن هم مشغول بود ولی فکر جبهه از سرش بیرون نمیرفت و وقتی دوستان را برای جبهه رفتن بدرقه میکرد، بی اختیار اشک از چشمانش جاری میشد و احساس حقارت میکرد و میگفت "مگر خون من از این عاشقان به الله رنگینتر است که باید در شهر بمانم."
چندی بعد و پس از اصرارهای فراوان، مسئولین مسجد را راضی و برای اولین بار راهی جبهه شد. برای اولین با چشمان پر از اشک توام با شادی حمیدرضا جبهه ای را که سراسر آن از خون عزیزان رنگین گشته بود نظاره میکرد و به خود میبالید.
در این زمان بود که عملیات پیروزمندانه فتح المبین و حملهای که رزمندگان اسلام هزاران کیلومتر از خاک عزیز کشورمان را پس گرفتند شروع شد. حمید رضا هم با شوق وصف ناپذیری در این عملیات با کفار بعثی جنگید. پس از چند هفته وقتی از جبهه بازگشت، هر چه از جبهه و رزمندگان میگفت، سیر نمیشد. در مدتی که را که در جبهه گذرانیده بود، هرکه وی را می دید تصور میکرد که او چند سالی را در یک دانشگاه معرفت و متانت گذرانیده است. حمید رضا شخصیت و هویت جدید پیدا کرده بود. در همین عملیات حمیدرضا وقتی برای رساندن مهمات به خط مقدم به همراه یکی از هم رزمانش سوار بر ک وانت بودند با دو بعثی مواجه میشوند. آنها که با پیشروی رزمندگان اسلام شکست خورده بودند از یگان خود جدا شده و در بیان سرگردان بودند. آن دو عراقی درحالی که مسلح بودند از حمید رضا درخواست میکنند که آنها را نیز سوار کند و به جایی برساند. او به آنها با اشاره میفهماند که بار مهمات است. نزدیک نشوید و ما به سمت خط میرویم و اگر شما میخوهید تسلیم شوید باید به عقب بروید. آن دو به سمت وانت مهمات تیراتدازی میکنند. حمید رضا که مسئولیت مراقبت از مهمات را برعهده دات مردانه با آنها مقابله میکند و هردو را به درک واصل میکند. وقتی حمیدرضا به شهر آمده بود این مسئله را به عنوان یک مسئله شرعی اسوال کرد که آیا کاری وی درست بوده است یاخیر. این نشانه تعبد و در عین حال شجاعت این زمنده است. در حالی که مسلم است مزدوری که هنوز به اسارت درنیامده است و در حال تعرض به رزمندگان است جز مرگ سزای دیگری ندارد.
پس از چندی در شهر ماند و باز تصمیم به جبهه رفتن گرفت و این بار کسی نمیدانست که آخرین باری است که او به جبهه میرود. او خداحافظی کرد و حتی عکس هم گرفت. طوری حرف میزد که گویی باز نخواهد گشت.
چند روزی در جبهه بود که عملیات ظفرمندانه بیت المقدس آغاز شد. از آنجایی که خونین شهر جایی بود که حمیدرضا در آنجا بزرگ شده بود، با آمادگی و شوق فراوان خود را برای حمله آماده میساخت. او تصمیم داشت به کمک همسنگرانش بشتابد تا شهری را که در آنجا بزرگ شده بود، از دست کفار بعثی آزاد سازند. چند روزی از شروع حمله گذشته بود. در میدان جنگ، عاشقی پاک، مشتاقی خالص و پاسداری شجاع پرچم آزادی بعه دست گرفته و با سلاح ایمان میجنگید. چه پر خروش، چه با صلابت؛ نامش حمیدرضا؛ آری به حق که این مرد با ایمان پسندیده بود.
حمیدرضا و یارانش در ابتدای حمله با موجی از گلولهها و بارانی از خمپارهها مواجه شدند. کار جلو رفتن سخت شد. کسانی که در اخرین لحظات او را دیده بودند، میگویند: آخرین جملاتی که قبل از شهادت به زبان جاری ساخت پس از ذکر خداوند و توکل به او گفته بود دلم میخواهد خونم ثمر داشته باشد و شهادتم منجر به آزادی خرمشهر گردد. سپس وی با رگباری از گلولههای ضدهوایی که به زمین ریخته میشد، مواجه و پیکر او سوراخ سوراخ و سوخته شد. سپس دشمن حمله رزمندگان را چند روزی دفع کرده و پیکر حمیدرضای شهید بر زمین تفتیده و گرم خونین شهر در اردیبهشت ماه، بر زمین ماند. وقتی که مجددا رزمندگان اسلام در مرحلهای دیگر حمله را آغاز کردند پیکر مقدس آن شهید و یاران و همرزمان دیگرش را آزاد میکنند. این واقعه یادآور پیکر غرق به خون سرور آزادگان اباعبدالله الحسین است که مدتی بر روی زمین گرم کربلا، رها شده باقی ماند بود و شهید ما نیز راه سرور آزادگان را پیمود.
فریاد خروشان شهید در بیابان خون رنگ، طنین انداز است و در قلب تاریخ ثبت میشود که به خدای کعبه رستگار شدم و بالاخره حمیدرضا در تاریخ 12/2/1361 به بزرگترین آرزوی خود یعنی شهادت و کمال نائل گشت.
از مرحوم پدرش پرسیدند که چه احساسی نسبت به شهادت فرزندت داری. گفت خانواده ما همیشه در قبال مردم شهید داده شرمنده بودیم؛ چراکه ما از اول انقلاب، مدافع انقلاب بوده و در آن شرکت داشتیم، شهیدی تقدیم انقلاب نکردیم و اکنون این سربلندی و افتخار را یافتم که فرزندم را در راه خدا دادم و ذخیرهای برای آخرتم فرستادم.
شهید، همواره زنده است و روشنگر راه راستین الله است. به امید اینکه بتوانیم راه شهید را که راه انبیاء و ائمه اطهار است بپیماییم و همیشه مدافع حق و عدالت باشیم
.
بسمه تعالی
بسم رب الشهدا
بسم الله الرحمن الرحیم
این وصیتنامه برای ملت و مردم است.
"هرکس مرا طلب کند، مییابد. آنکس که مرا یافت، میشناسد. آنکس که مرا شناخت، دوستم میدارد. آنکس که مرا دوست داشت، به من عشق میورزد و آنکس که به من عشق ورزیدريال من به او عشق میورزم و به آنکس که که بدان عشق ورزیدم، میکشم او را و آنکس را که کشتم، خون بهایش بر من واجب است و آنکس که خون بهایش بر من واجب شد، پس من خون بهایش هستم."
(حدیث قدسی)
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هردو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
خدایا تو خود شاهد باش که با فرمان تو به جبهه آمدیم و به فرمانت به خون غلطیدیم و شهید شدیم. شهادت هدف نیست، پیروزی هم هدف نیست، بلکه ترویج دین هدف است. شهادت وسیلهای است. پیروزی راهی برای ترویج دین است و ترویج دین هدف است. قطره خون اول هر شهید زمانی که بر زمین میریزد، تمام گناهانش پاک میشود.
پدر و مادر و ای کسانی که این جملات قصار را میشنوید، من امانتی نزد شما از خداوند عالم بودهام و خوشحال باشید که من در راه خوبی و با عقیده خوبی از نزد شما به صاحب اصلی خود بازمیگردم. اگر هم اشکالاتی نزد شما داشتهام، دعا کنید خداوند مرا ببخشد و خوشحال باشید که در راه خوبی به صاحب اصلی خود باز میگردم و از این ناراحت نباشید که من از نزد شما رفتهام و دیگر شما مرا نمیبینید. از این ناراحت باشد که شما با من نزد خدا و پروردگار عالمیان نیامدهاید. پس اینکه خداوند مقرر ساخته است شما در دنیا بمانید و من به پیش صاحب خود بازگردم، سعی کنید که در این دنیا به راستی و درستکاری با ایمان بودن، با تقوا بودن به زندگی ادامه دهید. من هنوز به آن اوجی نرسیدهام که درباره امام نظری بدهم، اما همانگونه که از مغزم برمیآید و درک کرده و میفهمم، این است که امام را یاری کنید. آری امام را یاری کنید و از خط او منحرف نشوید و شما باید آنها را که به کجروی از خط امام مبتلا شدهاند، آنها را برگردانید. مسئولیتی که شهدا داشتهاند، حالا به گردن شماست. پس اگر این مسئولیت را شانه از روی آن خارج کنید، گناه بزرگی مرتکب شدهاید.
دکتر شریعتی میگوید: آنان که رفتند کاری حسینی کردند و آنان که ماندند باید کاری زینبی کنند، وگرنه یزیدیند.
پیامی که برای ملت عزیز ایران و ملت عزیز دزفول دارم این است که بدانند که خداوند آنها را دوست میدارد و به آنها عزت بخشیده و به آنها شانس داده که یک امام را به آنها داده و یکی اینکه این ملت الهی است، خوب است. این ملت، ملت شریفی است. پس قدر خودتان را بدانید. دیگر عرضی ندارم. والسلام
حمیدرضا بصیرزاده
مصاحبه با خانواده شهید را در این ادرس ببینید